-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 مردادماه سال 1390 12:46
هفت راز خوشبختی از کوروش کبیر عصبانی نشو،ساده زندگی کن،کم توقع باش،همیشه لبخندبزن،زیادببخش،یک دوست خوب داشته باش
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 مردادماه سال 1390 12:43
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود؛ روی نیمکتی چوبی؛ روبه روی یک آب نمای سنگی. پیرمرد از دختر پرسید : - غمگینی؟ - نه - مطمئنی؟ - نه - چرا گریه می کنی؟ - دوستام منو دوست ندارن - چرا؟ - چون قشنگ نیستم - قبلا اینو به تو گفتن؟ - نه - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم - راست می گی؟ - از ته قلبم آره دخترک بلند شد...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 مردادماه سال 1390 12:42
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 مردادماه سال 1390 12:42
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد… در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 مردادماه سال 1390 12:40
پسری نابینا بدلیل مشکلات زندگی گدایی می کرد .کنار خیابان نشسته بود و کلاهی جلوی پاهای خود گذاشته بود . همراهش یک تخته سیاه بود که روی آن نوشته شده بود: "نابینا هستم، کمکم کنید!" یک روز گذشت،اما فقط چند سکه در کلاه پسر انداخته شد.پسر با این سکه ها یک نان کوچک برای خودش خرید و روز دوم همچنان در کنار خیابان...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 مردادماه سال 1390 12:40
مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود.ناگهان پسر ۴ ساله اش سنگی برداشت وبا آن چند خط روی بدنه ماشین کشید.مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که دردستش داشت، این کار را می کرد!در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را ازدست داد. وقتی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 مردادماه سال 1390 12:39
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده...
-
پشیمانی
شنبه 15 مردادماه سال 1390 22:30
یادمه بهت میگفتم عشق من تو مال من باش یادمه بهت میگفتم گل من کنار من باش اونروزا عاشق نبودم زندگیم همش هوس بود همه حرفام همه عشقم همه و همه دروغ بود تورو دیدم با غریبه دلم توی سینه لرزید میدونم که خیلی دیره واسه گفتن ببخشید دست تو تودست دیگست قلب تو مال من نیست حالا که دیگه تو نیستس جای خالیتو میبینم خای خالیت واسه من...
-
جستجو
شنبه 15 مردادماه سال 1390 22:29
خیابان به خیابان کوچه به کوچه خانه به خانه بدنبال تو گشتم بدنبال آن دستان مهربان پینه بسته که وقت مرگ آفتاب سر به دامان پر مهرش موهایم را نوازش میکرد بدنبال آن آغوش گرم بدنبال تو
-
حضور
شنبه 15 مردادماه سال 1390 22:27
بودن تو حضور گرم آفتاب است در انجماد روح و هستی حضور گرم آفتاب در سینه ابر سرکش مستی بودن تو آرامشی است،آرامش قلبهای پرهیاهو آرامش شب در لحظه بین بیداری و خواب و انگیزه خواهشی سطلی ازنور بودن تو تیراژه ایست در آسمان آبی عشق بهاریست در فصل سرد زمستان و قراریست در دل بیقراران بودن تو تمنای دستی است به دستان مهربان معشوق...
-
آشفتگی
شنبه 15 مردادماه سال 1390 22:23
خسته ام خسته از برهوت زندگی خسته ازاین هیاهو خسته از این آشفتگی به کجا میرسم؟؟ سر انجام چیست؟؟ که میداند؟ که می داند که دستان شوم سرنوشت فردا چگونه برایم لالائی می سراید؟؟؟؟
-
آشفتگی
شنبه 15 مردادماه سال 1390 22:23
خسته ام خسته از برهوت زندگی خسته ازاین هیاهو خسته از این آشفتگی به کجا میرسم؟؟ سر انجام چیست؟؟ که میداند؟ که می داند که دستان شوم سرنوشت فردا چگونه برایم لالائی می سراید؟؟؟؟
-
پائیز
شنبه 15 مردادماه سال 1390 22:22
پائیز است فصل سرد جدایی فصل غم انگیز مردن در غروبی حزن انگیز فصل رفتن فصل بی تو راه را پیمودن پائیز است فصل سرد جدائی
-
صمیمیت
شنبه 15 مردادماه سال 1390 22:21
در دور دستها چراغی سوسو میزند میرسم به آن چراغ اینجا نور کم است اینجا روستائیست کوچک کودکی آمد ، خنده بر لب ، پا برهنه ، با لباسی گرد آلود می دود در خانه بوی شالیزار است که می آید بر مشام بوی شالی بوی چایی ، بوی خوب مهربانی دختری می آید شال بر دور کمر بسته او نیز خنده بر لب دارد پدرش می آید خسته از کار با خنده ، می...
-
شروعی تازه
شنبه 15 مردادماه سال 1390 22:20
گاه با یک تبسم یک نگاه گاه با یک نیایش یک دعا گاه با یک تلألؤ یک بلور گاه با یک صدا و یک سکوت گاه با یک نشاط دلپذیر گاه با یک عشق بینظیر میتوان از سر شروع کرد زندگی میتوان از سر داد نغمه دلدادگی
-
نا امیدی
شنبه 15 مردادماه سال 1390 22:19
ماهی کوچک غم در دریای سیاه غصه ها بی یار ویاور شنا میکرد اورا ترسی بود ترس از رفتن به رودخانه تنهائی نه سرای آرزویش اقیانوس آشنایی هم چنان پیش میرفت همچنان می تازاند خسته شد گفت نخواهم رسید مسیرش را تغییر داد غافل زآنکه مسیر مسیر جائی بود
-
خیلی سخته
شنبه 15 مردادماه سال 1390 22:17
خیلی سخته که بخوای گل یه گلخونه بشی خیلی سخته که بخوای پیر یه میخونه بشی خیلی وقته که دیگه صدای بارون نمیاد آره دیگه اون روزای رفته نمیاد دلم داره میمیره تو غربت تنهائی زود بیا،کجاموندی؟نکنه توهم تنهائی؟ من دیگه خسته شدم از همه چی تو زندگی پرنده ای بی بال و پرم تو آسمون زندگی خیلی سخته که بخوام همش بگم نه نمیشه من...
-
تو
شنبه 15 مردادماه سال 1390 22:16
تو آن نگاه گمگشته ای در نگاهم تو آن حس خوابیده ای در وجودم تو آن ماهی رود خروشان تو آن راه شیری در آن کهکشان تو آن پرتو سوزنده عشق توآن کاشف اسرار عشق توئی آنکه معنا دهد زندگانی توئی آنکه قلبم ببرد یادگاری
-
چیست
شنبه 15 مردادماه سال 1390 22:07
اکنون شب است و من به آسمان می نگرم من به آن مروارید درخشان مینگرم من به آن ستاره نورانی من به آن عشق قشنگ مینگرم اکنون شب است و من به تو می اندیشم به تو که خوب منی به تو ای محبوبم به تو ای رؤیایم به تو می اندیشم تاکه از حال روم روم آنسوی خیال پیش اساطیر زمان تا که پرسم چیست؟؟؟؟؟ «آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست»
-
عشــق و تــاریخ مصــرف ؟!
شنبه 15 مردادماه سال 1390 22:02
عشــق و تــاریخ مصــرف ؟! این داستان تکان دهنده واقعی است امروز روز دادگاه بود و منصور داشت از همسرش جدا می شد ... منصور با خودش زمزمه کرد ... چه دنیای عجیبی است این دنیای ما ! یک روز بخاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم و امروز به خاطر طلاقش خوشحالم. ژاله و منصور 8 سال دوران کودکی رو با هم سپری کرده بودند. آنها...
-
اینجا زمین است ؛ حوا بودن تاوان سنگینی دارد!
شنبه 15 مردادماه سال 1390 22:01
اینجا زمین است ؛ حوا بودن تاوان سنگینی دارد! در سرزمین من هیچ کوچه ای به نام هیچ زنی نیست و هیچ خیابانی … بن بست ها اما فقط زنها را می شناسد انگار... در سرزمین من سهم زنها از رودخانه ها تنها پل هایی است که پشت سر آدمها خراب شده اند... اینجا نام هیچ بیمارستانی مریم نیست تخت های زایشگاهها اما پر از مریم های درد کشیده ای...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 مردادماه سال 1390 21:59
زن رو باید بغل کرد و بی دلیل بوسش کرد حتی وقتی آرایش نداره، موهای دست و پاش یه کم درومده دو روز وخ نکرده ابروهاشو برداره موهاشو برات براشینگ نکرده ...پیژامه ت رو پوشیده و خودشو گوله کرده تو تخت تو جای خالی تو که هنوز گرمای تنتو داره که سرشو فرو کرده تو بالشت که بوی تنتو -نه ادکلنت- بوی تنتو با لذت با هر نفسش بکشه توی...
-
کوچ
جمعه 14 مردادماه سال 1390 12:13
شهر خاموش است صدای کودکان گستاخ و بازیگوش ، در کوچه هایی که بوی نم خاک در هوایش می پیچید بگوش نمیرسدصحبت از آغوش پر مهر مادر نیست دیگر صدای خنده ای نیست و من در میان این نبودها پر گشوده تا کوچ کنم اما این پرنده مهاجر بر دام تو ای صیاد عشق گرفتار است